سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر کس دانشش را افزود ولی زهدش را نیفزود، جز دوری از خدا نیفزوده است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
کل بازدیدها:----57205---
بازدید امروز: ----1-----
بازدید دیروز: ----1-----
جستجو:
زمستان 1385 - پرنیان
 
 
  • درباره من
    زمستان 1385 - پرنیان
    مرمر
    مهربان و دلسوز ، سرم به کار خودمه تا وقتی پا رو دمم نذارن کاری به کار کسی ندارم
  • لوگوی وبلاگ
    زمستان 1385 - پرنیان

  • پیوندهای روزانه
  • فهرست موضوعی یادداشت ها
  • مطالب بایگانی شده
  • لوکوی دوستان من
  • اوقات شرعی
  • اشتراک در وبلاگ
     
  • وضعیت من در یاهو
  • دعوت
    نویسنده: مرمر دوشنبه 85/12/28 ساعت 1:0 عصر

    زنی هنگام بیرون آمدن از خانه ، سه پیر مرد با ریشهای بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند . زن گفت : هر چی فکر می کنم شما رو نمی شناسم اما باید گرسنه باشین لطفا  بیاین تو و چیزی بخورین .

    آنها پرسیدند : آیا مرد تو خانه است ؟

    زن گفت : نه

    آنها گفتند : پس ما نمی توانیم بیائیم تو

    غروب وقتی مرد به خانه آمد زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است .

    مرد گفت : برو به آنها بگو من در خانه هستم و دعوتشون کن بیان تو .

    زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد ، آنها گفتند ما نمی توانیم با همدیگر وارد خانه شویم . زن که می خواست علت را بداند پرسید : چرا ؟

    یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد گفت : اسمش ثروته و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت : این یکی موفقیته و اسم من هم عشق است ، برو و به شوهرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در منزل انتخاب کند .

    زن رفت و آنچه اتفاق افتاده بود را برای شوهرش تعریف کرد ، شوهر خوشحال شد و گفت چه خوب این یک موقعیت عالی است بگذار ثروت را دعوت کنیم بگذار او بیاید و خانه را لبریز کند .

    زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود گفت : عزیزم چرا موفقیت رو به خونه دعوت نکنیم ؟

    عروس خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد به میان بحث پرید و پیشنهاد داد بهتر نیست عشق رو دعوت کنید تا خانه ما رو از وجود خودش پر کنه ؟

    شوهر به همسرش گفت : بذار به حرف عروسمون گوش کنیم برو بیرون و بگو عشق مهمونمون بشه . 

    زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت : آن که نامش عشق است بیاد و مهمان ما بشه .

    در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت : من فقط عشق رو دعوت کردم شما چرا می آئید ؟

    این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند : اگر شما ثروت یا موفقیت رو دعوت کرده بودین دو تای دیگه بیرون می موندن اما شما عشق رو دعوت کردین هر کجا که عشق برود ثروت و مفقیت هم هست .


        نظرات دیگران ( )

  • بهار
    نویسنده: مرمر شنبه 85/12/26 ساعت 11:27 صبح

    زمانی برای آمدن ، زمانی برای رفتن ، من در این فاصله تو را صدا کردم .

    زمانی برای بودن ، زمانی برای شدن ، من در این فاصله با هم بودن را نجوا کردم .

    بر دستان زمستان گلدانه ها به رقص پروانه ها می ماند .

    نرم ، گردش کنان ، آرام می رود تا در آغوش بهاری که در انتظار است رویش دوباره را در هاله ای از تقدس سبز به جشن بنشیند .

    زمانی برای ماندن ، زمانی برای رفتن ، تنها اندکی فرصت برای مهربان بودن .


        نظرات دیگران ( )

  • از من بپرس
    نویسنده: مرمر چهارشنبه 85/12/23 ساعت 4:1 عصر

     

    امروز نسیم آمد تا گرمم نشود ؛ خورشید تابید تا سردم نشود

    میوه ها رسیدند تا بخورم

    آب در جویبار جاری شد تا بنوشم

    امروز پدر هست تا دخترش باشم ؛ مادر هست تا همرهش باشم

    امروز تو نیز هستی و تمام کسانی که دوستشان دارم

    تو امروز این جائی تا باز کنیم دفتر خاطره را و مرور کنیم هر چه گذشته است از غم و شادی

    و امروز هم ورقی پر کنیم از خاطره ها

    پس باز هم بپرس چگونه ام

    تا بگویم : بسیار خوب ؛ عالی !

     


        نظرات دیگران ( )

  • آغاز سخن
    نویسنده: مرمر سه شنبه 85/12/22 ساعت 1:32 عصر

    سرمایه عمر آدمی یک نفس است

    آن یک نفس از برای یک هم نفس است

    با هم نفسی گر نفس بنشینی

    مجموع حیات عمر آن یک نفس است

     

     

     


        نظرات دیگران ( )


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • خداحافظی
    [عناوین آرشیوشده]